بچه که بودم هی دعا میکردم که خدایا سریعتر بزرگتر بشم بتونم کارایای
بزرگونه انجام بدم ... از وقتی که 18 سالم شد و از نظر قانونی یه سری کارا
تونستم بکنم احساس کردم که ای کاش هنوز بچه میموندم و بقیه واسم کار
میکردن ... و حالا که 20 سالم شده دیگه هی دعا میکنم که کاش هنوز 10
سالم بود ... هی یادش بخیر اون دوران ...
همچین میگم اون دوران انگار که 50 سال قبل رو میگم ...
خلاصه این که امروز روز تولد من بود ... از صبح تا حالا چند تا اس ام اس
داشتم که تبریک گفتن .. مامان و بابا و خواهر و پسر داییم تبریک گفتن
من اصلا اهمیت نمی کم که کسی واسم کادو بگیره یا نه ... من تنها به یه
چیز خیلی اهمیت میدم ..
اونم اینه که کسی یادش باشه که امروز تولد منه ... این خیلی واسم
مهمه .. همین چیزاست که انسان ها رو به هم نزدیک میکنه ...
به صورت مجازی ...
موفق باشید ...
دیروز بلاخره پسر عموم تشریفشونو بردن ... البته رفتنشم بی دردسر نبود
... باید آقا رو میبردم
پلیس راه تا اونجا بتونه اتوبوس ها ی شمال رو سوار بشه ... راستش وقتی رفت احساس کردم که
یه ذره دوباره تنها شدم .. وقتی بود با هم حرف میزدیم و توی اتاقم تنها نبودم و با هم بازی کامپیوتری
میکردیم ... ولی حالا که رفت دوباره تنها شدم ...
هر چند بعضی وقتا میومد روی اعصابم ولی خوب بهش عادت کرده بودم ... خداحافظ پسر عموی عزیز
خوب ...
خوب برنامه اینطوری شد که من فردا ساعت ۳ بعدازظهر برم مسافرت ... کجا !!!! ؟ ... نمیگم کجا
امیدوارم توی این یه هفته که من نیستم به همه تعطیلات تابستون خوش بگذره ...
نمره هام بهتر شد ... زبان ++C رو که 3 واحد بود شدم 19.5 ... و ریاضی عمومی که قبلا بهم 13 داده
بود،داد 15 ... و بقیه ی نمره هام مثل قبل ... اندیشه 11.75 و ادبیات 14.5 و زبان خارجه 17 ...
و در آخر این که همتونو دوست دارم و امیدوارم که در تمام کارهای زندگیتون موفق باشید
من در طول سفر گه گاهی میام به نظرات سر میزنم پس نظر یادتون نره ...